0.0از 0

رعنا

کتاب
دسته بندی
مژگان شیخی
نویسنده
رایگان
خرید
    نظر شما چیست؟
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب رعنا

    رعنا داستان اجتماعی برگرفته از زندگی واقعی دخترکی که بی‌رحمانه در بازی زندگی اسیر اختلافات و در نهایت جدایی پدر و مادرش می‌شود، زندگی کنار مادر و اتفاقات و ماجراهایی که باعث بی‌کسی و سایر سختی‌های زندگی رعنا می‌شود داستان جذاب و پراحساسی را رقم می زند که خواندن آن خالی از لطف نیست.

    رعنا به قلم خانم مژگان شیخی نگاشته و توسط انتشارات عهدمانا به چاپ رسیده است. هدف نویسنده از نگارش این داستان شاید، تلنگر به پدر و مادرانی بوده است که با ازدواج ناآگاهانه و در نهایت طلاق سرنوشت فرزندان خویش را دستخوش طوفان تک والدی می‌کنند. شاید هم مژگان شیخی با نگارش این داستان فقط قصد همدردی با رنج‌گشیدگان بازی سرنوشت را داشته است.

    زندگی، دور افتادگی، رها شدگی، تهیدستی، رنج و تنهایی، میدان‌های نبردی هستند که برای خود قهرمانانی دارند، زنان و مردانی بی نام و نشان.این داستان واقعی را به همه‌ی آنها تقدیم می‌کنم.(مژگان شیخی)

    گزیده کتاب رعنا

    زمستان تازه از راه رسیده بود. هوا سوز سردی داشت. من فقط ژاکت نازکی به تن داشتم. محکم دست مادرم را گرفته بودم و در کوچۀ باریکی پیش می‌رفتیم. به ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته‌ای رسیدیم. مادرم مکثی کرد و گفت: «همین‌جاست.»
    او در تمام راه سکوت کرده بود. می‌دانستم خیلی عصبانی و ناراحت است. من فقط شش سال داشتم.
     از دعواهای شدید چند روز گذشتۀ مادر و پدرم حس خیلی بدی داشتم و از داخل شدن به این ساختمان قدیمی می‌ترسیدم. بی‌اختیار جلوی در ایستادم و با بغض گفتم: «من نمی‌آم مامان، بیا برگردیم.»
     مادرم با خشم گفت: «چی رو نمی‌آم؟ امروز باید تکلیفم رو با بابات یکسره کنم.»
     گریه‌ام گرفت و گفتم: «مامان، تورو خدا...»
     ولی مادرم دستم را کشید و داخل ساختمان شدیم. همه‌جا بوی کهنگی و نم می‌داد. از پله‌های باریک و بلند آنجا بالا رفتیم و به طبقۀ دوم رسیدیم. در چوبی کهنه و رنگ و رو رفته‌ای را باز کردیم. در با سروصدا و جیر جیر باز شد و ما داخل شدیم. مادرم همان‌طور که دستم را گرفته بود، به دوروبر نگاه کرد و گفت: «پس کجاست؟»
      ناگهان پدرم را دیدم که از اتاق کناری بیرون آمد. هنوز چند دقیقه از آمدنمان نگذشته بود که مادربزرگم هم داخل شد. مادر که صورتش کاملاً برافروخته شده بود، با خشم زیادی گفت: «برای هزارمین بار می‌گم، باید طلاقم بدی و خلاصم کنی. این دفعه دیگه باید کار رو تمام کنی.» مادربزرگم هم در ادامه گفت: «آره آقاجلیل، زن داشتی، گفتی زن ندارم و اومدی انسیه رو گرفتی. دیگه حرفی نمونده.»
     پدرم مردی جاافتاده، متوسط و کمی چاق بود؛ قیافه‌ای خیلی معمولی داشت، ولی مادرم قد بلند و بسیار زیبا بود. شاید به همین‌خاطر بود که زن پدرم آن‌قدر اذیتش می‌کرد و روزگارش را سیاه کرده بود.
     فریاد پدرم را شنیدم : «با زور و اجبار منو آوردین محضر، ولی کور خوندین. من انسیه رو طلاق نمی‌دم.»
    بعد هم خواست از در بیرون برود که ناگهان مادرم مرا بلند کرد، لبۀ پنجره گذاشت و فریاد زد: «اگه طلاقم ندی، این بچه رو از همین‌جا پرت می‌کنم پایین. به خاک پدرم قسم می‌خورم که دروغ نمی‌گم.»