0.0از 0

وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد

رایگان
خرید
    نظر شما چیست؟
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب وقتی که مقدم اعلی‌ حضرت مبارک شد!

    کتاب وقتی که مقدم اعلی‌حضرت مبارک شد، نوشته سیدسعید هاشمی، شامل مجموعه داستان‌های کوتاه از زندگی علما و نام‌آوران شیعه برای نوجوانان می‌باشد و در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.

    کتاب وقتی که مقدم اعلی‌حضرت مبارک شد، مجموعه‌ای از داستان‌های تاریخی‌ست که قهرمانان آن‌ها دانشمندان، علمای شیعه، مبارزان مسلمان و نام‌آوران کشورمان هستند. این شخصیت‌های معروف و دوست‌داشتنی در همه جای داستان‌های این کتاب، حضوری پررنگ دارند و شما را با زندگی بی‌ریا و کم‌یاب خود آشنا می‌کنند. آن‌ها منزوی، اشرافی، مال‌ پرست و قدرت‌ مدار نیستند، آن‌ها انسان‌‌های معمولی هستند که مثل ما در خانه‌های معمولی زندگی می‌کنند و در کوچه‌های معمولی راه می‌روند. با افراد معمولی صحبت می‌کنند و زندگی معمولی دارند. نه سربازی، نه خدم و حشمی، نه قدرت و ثروتی… نمونه این انسان‌ها را امروزه بسیار کم می‌بینیم، اما در گذشته، بزرگان ما همین رنگی بودند: معمولی، بی‌شیله‌پیله، هم‌رنگ مردم و دوست‌داشتنی…

    گزیده کتاب وقتی که مقدم اعلی‌ حضرت مبارک شد!

    قبل از آنکه به اصفهان بیاید، چند وقتی بود که دست و دلش به تار نمی‌رفت. همۀ ایل تعجب کرده بودند. دیگر مثل سال‌های پیش نبود که در عروسی‌ها و جشن‌ها با عشق و علاقه تار می‌زد و مردم را شاد می‌کرد. چند هفته‌ای هم که تارش خراب شده بود، اصلاً فکر درست کردنش نبود تا اینکه امروز برای خرید و فروش به شهر آمد و تصمیم گرفت تارش را هم بیاورد. وقتی بعضی جوان‌های ایلش را می‌دید که کتاب در دست دارند، دلش پَر می‌زد. همیشه دوست داشت به شهر بیاید و از سوادی که در کودکی یاد گرفته بود، استفاده کند و درسش را ادامه دهد؛ ولی هر بار تنبلی می‎کرد.
    سفرۀ غذایش را جمع کرد و با تارش در خورجین گذاشت. سوار اسبش شد. هنوز صدای پیرمرد در گوشش بود. همان‌طور که در فکر فرو رفته بود، به مغازۀ استاد یحیی ارمنی رسید. خودش هم نفهمید که چطور از آنجا سر درآورد. استاد تارساز او را دید: «بفرما... امری بود؟» جهانگیر تارش را از خورجین درآورد و به استاد داد. استاد تار را دید. آن را وارسی کرد و گفت: «سرِ این تار چه بلایی آوردی؟»
    جهانگیر چیزی نگفت. استاد با مهربانی لبخندی زد و گفت: «البته درست می‌شود.»

    وقتی می خواست به ایل برگردد، از جلو مدرسۀ صدر گذشت و مدتی جلوی مدرسه ایستاد و چشم دوخت. مدرسۀ بزرگی بود. قبلاً تعریف مدرسه را شنیده بود و می‌دانست دانشمندان روحانی در آنجا درس می‌دهند. اسبش را مدام زد و تاخت. در دلش گفت: «بروم تارم را در چادر بگذارم. وسایلم را بردارم و زودتر به مدرسه بیایم.» دوست نداشت دیر کند.