0.0از 0

اندوه یک لبخند عمیق

کتاب
دسته بندی
یمام
ناشر
رایگان
خرید
    نظر شما چیست؟
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب اندوه یک لبخند عمیق

    کتاب اندوه یک لبخند عمیق موضوعی عاشقانه، اجتماعی، مذهبی دارد. این رمان سعی دارد با لحن شوخ و فضای شادی که در داستان ایجاد می‌کند، ضمن این‌که داستان را از کسل‌بودن دور کند، در بستری مناسب ذهن خواننده را به چالش بکشد و باعث می‌شود خواننده با تمام عواطف و احساسات خود درگیر داستان شود.

    از ویژگی‌های این رمان می‌توان به لحن سلیس و روان رمان اشاره کرد که قابلیت این را دارد که مخاطب را فارغ از هر سن و جنسیت و شغل پای این کتاب بکشاند و با بیان موضوعاتی که شاید دغدغه‌ی این روزهای خیلی از افراد باشد، در آن‌ها حس رضایت را ایجاد کند. همچنین این داستان در کنار مسایل و موضوعات اجتماعی و مذهبی تفاوت‌ها را به تصویر می‌کشد و این‌که چگونه با درکی متقابل می‌شود از سد این تفاوت‌ها گذشت و آن‌ها را به تفاهم تبدیل کرد. اندوه یک لبخند عمیق نشانگر این است که حتی با وجود تفاوت‌های فرهنگی و اجتماعی و سطح طبقاتی در صورت وجود داشتن عشق و احترام متقابل می‌شود به خوشبختی واقعی دست یافت.

    اندوه یک لبخند عمیق داستان دختری را روایت می‌کند به اسم ترمه که مادرش در کودکی ترکشان کرده و ترمه با پدر و مادربزرگش زندگی کرده و پس از اتمام درسش در یک شیرخوارگاه مشغول به کار شده‌ است. ترمه به دلایلی همراه پدرش و تیم جهادی به روستای دور افتاده‌ای می‌رود که این سفر سرآغاز همه‌ی ماجراهای سرنوشت‌ساز ترمه است...

    گزیده کتاب اندوه یک لبخند عمیق

    صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. پیش بابا رفتم، بابا با دیدنم گفت: 
    -    صبح بخیر! 
    -    صبح بخیر بابا! 
    -    ترمه بدو برو زود صبحونه‌ات رو بخور که دیرمون نشه. 
    -    شما نمی‌خورین بابا؟ 
    سرمو تکون دادم و رفتم آشپزخونه. برخلاف همیشه یه شکم سیر صبحونه خوردم که تو راه حالم بد نشه. بعد از این که ظرف‌های کثیف رو شستم به اتاقم برگشتم. چمدونمو برداشتم از اتاقم خداحافظی کردم. رفتم پیش بابا با صدای بلند گفتم: 
    -    جناب بابا! من حاضررررررم. 
    -    بزن بریم که آژانس دم در منتظره. 
    قرار بود همه جلوی پایگاه بسیج جمع بشن، از اونجا با اتوبوس راه بیفتیم. از آژانس که پیاده شدیم، اول از همه عمو علی رو دیدیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی، عمو علی ما رو با یکی‌یکی اعضای گروه آشنا کرد. دو سه تا از اعضای گروه مونده بودن که اونا هم پیداشون شد و چیزی که منو بیشتر از هر چیزی خوشحال کرد، وجود پزشک گروه بود که یه خانم دکتر سی و چهار ساله به اسم نیلوفر بود. از این که توی گروهی که همه‌شون مرد بودن، تنها نبودم خوشحال شدم. نیلوفر هم خیلی خانم خون‌گرمی به نظر می‌رسید.

    از هیجان زیاد رو پام بند نبودم که البته این خوشحالی زیاد طول نکشید. با صدای سلام حاج آقای گروه وقتی به عقب برگشتم، انگار دنیا دور سرم چرخید. حاج آقا همون حاج آقایی بود که دیروز من با دست و پا چلفتی بودنم باهاش برخورد کرده بودم. وسط تابستان چنان یخ کردم که برای یه لحظه نیلوفر گفت: 
    -    ترمه خوبی چرا رنگت پرید؟ 
    به زور خودمو کنترل کردم و لبخندی زدم و گفتم: 
    -    چیزی نیست نیلوفرخانم، نگران نباشین.